خانه عناوین مطالب تماس با من

تمام حواهای زمین

تمام حواهای زمین

روزانه‌ها

همه
  • u24
  • گرافیکسولوژی
  • نستعلیق

پیوندها

  • .

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • حواترین اومد
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • نمایشگاه
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • حکایت نارنج و پرتقال
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]

نویسندگان

  • حواترین 176

بایگانی

  • دی 1392 1
  • اسفند 1391 1
  • شهریور 1391 1
  • تیر 1391 3
  • خرداد 1391 2
  • فروردین 1391 3
  • اسفند 1390 2
  • بهمن 1390 5
  • دی 1390 4
  • آذر 1390 9
  • آبان 1390 4
  • مهر 1390 4
  • شهریور 1390 7
  • مرداد 1390 8
  • تیر 1390 6
  • خرداد 1390 9
  • اردیبهشت 1390 10
  • فروردین 1390 7
  • اسفند 1389 12
  • بهمن 1389 13
  • دی 1389 10
  • آذر 1389 16
  • آبان 1389 13
  • مهر 1389 8
  • شهریور 1389 9
  • مرداد 1389 9

آمار : 95965 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • حواترین اومد یکشنبه 8 دی‌ماه سال 1392 08:50
    وقتی بر‌می‌گردی می‌بینی خاک همه جا رو گرفته ... می‌بینی دوستات نیستن می‌بینی فقط کلی خاطره مونده هنوزم یه سری‌ها رو تو فیس دارم و از خیلی‌ها بی‌خبر هیچی... همین دیگه من... حواترازحوا
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 28 اسفند‌ماه سال 1391 18:20
    نوروز عجیب من .... کارهای خانه که بخاطر نمایشگاه مانده و امسال عجیب من !!! من ...حواترازحوا
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1391 10:35
    پسرک امروز به دنیا اومد ساعت 9:30 امروز البته هشت سال پیش تولدت مبارک عشق کوچولوی من من ... حواترازحوا
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1391 08:16
    من روزها و روزها تکراری ترین قصه را در گوش پسرکم زمزمه می کنم از آسمان می گویم که روزی آبی بود و از درختان که روزی سبز ! من برایش از خنده های بی سبب می گویم ...آرامشی نسبی... من برایش افسانه می گویم ! من ... حواترازحوا
  • [ بدون عنوان ] جمعه 9 تیر‌ماه سال 1391 11:06
    مادر برای من یه تعریف بیشتر نداره ... گذشت ! مادرم همیشه می گذره... نفرین نمی کنه تلافی نمی کنه... مادر اگر خیلی ناراحت بشه فقط آه میکشه اما بازم سکوت ! درست همون موقع هاست که احساس می کنم خدا محکم بغلش می کنه ! آره ... منم باور کردم خدا تو سکوته ! من ... حواترازحوا
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1391 22:55
    تو می دونستی خدا تو سکوته ؟ فقط سکوت کن... قول می دم خدا محکم بغلت کنه !!! من...حواترازحوا
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1391 12:38
    تا حالا بهش حتی فکر هم نکرده بودم ... اما اون عین یه ویروس سمج یواشکی اومد و تو ذهنم لونه کرد حالا باید صبر کنم تا خودش خوب بشه شایدم مثل همیشه فقط انکارش کنم عجب دروغگوی زبردستی شدم تو این مدت ! من ... حواترازحوا
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1391 00:03
    خواستم بگم هستم.... یا نه کمی بیشتر ... خوبم ! هنوز نفس می کشم زیر این آسمون و گاهی ، فقط گاهی ، آه ! پی نوشت : نمایشگاه خوب بود ... خیلی بهتر از تصور من ...ممنون از اونایی که اومدن برای نمایشگاه بعدی همین جا خبر میدم ...بازم ممنون من...حواترازحوا
  • نمایشگاه دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1391 22:38
  • [ بدون عنوان ] شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1391 17:26
    بلاخره بعد از مدتها انتظار هفته دیگه این موقع ! راستش اونقدر دوندگی کردم که حالا هیچ طعم خاصی نداره ! نمی دونم ... شاید هم این بار تا با چشمهای خودم نبینم باور نمی کنم ! شاید هم بعد ازاون تجربه تلخ که درست چند روز قبل از روز افتتاحیه همه چیز خراب شد و اون هم بخاطر یه احمق روانی بهرحال انگار این بار واقعیه ! هفته دیگه...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1391 08:37
    این هم از عیدی که برایش دوماه خانه تکانی کردیم که برایش تراولهای صورتی نازنین را به باد دادیم شیرینی ومیوه خریدیم... سبزه سبز کردیم ... هفت سین چیدیم و تخم مرغ رنگ زدیم و آخرش هم مجبور شدیم خودمان آستین همت بالا بزنیم و تمام تخم مرغ های رنگ شده با پوست پیاز را تنهایی برای صبحانه بخوریم اینهم از تعطیلاتی که با هزار...
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1390 18:54
    قراره سال نو بشه قراره زمین نفس بکشه مگه نه ؟ چرا هنوز هیچی نشده نفس ما بریده ؟؟؟ حواترین : آقا گرونیه ...گرونی ! من...حواترازحوا
  • حکایت نارنج و پرتقال چهارشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1390 14:41
    در روزگاران دور، درست زمانی که اینجانب نوجوانی هفده هجده ساله بودم ؛ روزی همسایه طبقه پایینی همراه با دخترش به منزل ما نزول اجلال فرمود . بنده سراپا تقصیرمانند بعضی از دخترکان آن زمان در رویا و خواب و خیال خود بوده و از هفت دولت آزاد ! مادر امر فرمود ظرفی میوه به جهت پذیرایی ازمیهمانان مهیا کرده بیاورم من هم در همان...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 28 بهمن‌ماه سال 1390 13:06
    پنج شش ساله بودم تمام وحشتم موشک بود و تنهایی و آوار !!! بزرگتر که شدم تمام وحشتم زلزله بود و تنهایی و آوار !!! کمی بعد از آن وحشتم از قحطی بود و تنهایی !!! حالا دیگر وحشتم از عمر طولانی است و تمام حسرتم تنهایی !!! حواترین با فونت درشت : ترسناکه وقتی می ری تو مغازه هاومی بینی یهو قیمتهابطورعجیبی بالا رفته... ترسناکه...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1390 23:45
    پسرک شبها خیلی راحت و سریع خوابش می برد...حتما دغدغه ای ندارد پسرک هرگز دروغ نمی گوید ... هراسی ندارد پسرک از آینده هم نمی ترسد ...هوس خانه و ماشین ندارد ...نگران از دست دادن و یا بدست آوردن شغلی نیست معشوقی ندارد... از استادی نمره نمی خواهد ... کنکوری نیست! راستی هم که... خوش به حال پسرک که شبها سر آسوده به بالین می...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1390 07:37
    فردا روز عشق است ! برای ولنتاین حتی شاخه ای گل سرخ هم نمی خواهم آخر عشق ما امسال بوی رنگ وتینرمی دهد خیلی جدی ترازحرفهای عاشقانه و شکلات وعروسک چه می شود کرد عشق همین است مگر نه ؟ من ... حواترازحوا
  • [ بدون عنوان ] شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1390 06:30
    بلاخره الویت ها اعلام شد اولویت پانصدوشصت و ... خدایا بغلتو باز کن که من دارم میام !!! من ... حواترازحوا
  • [ بدون عنوان ] شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1390 11:16
    باور کن آنقدر که برای بد بودن کالری می سوزانی ، برای خوب بودن نصف این هم مصرف نمی شود ! کاش آدرس اینجا را داشت مخاطب این پستم ! حواترین با فونت درشت : من حالم خوبه ! من ... حواترازحوا
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1390 00:52
    مدام صفحه ی مرور گر را باز می کنم مدام همان آدرس تکراری را وارد می کنم و مدام تر با خودم فکرمی کنم چقدر مانده تا خدا ؟ این هم به اندازه ی تمام انتظار کشیدن های عمرم کش می آید و کش می آید پسرک با من بیدار نشسته و پدرش مثل همیشه خونسرد و آرام به خواب رفته بی خوابی که کلافه ام می کند حسادتم فوران می کند کاش من هم می...
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 27 دی‌ماه سال 1390 00:46
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 21 دی‌ماه سال 1390 12:00
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 12 دی‌ماه سال 1390 06:53
    خاکی گرفته اینجا رو باید یه خونه تکونی اساسی بکنم سرم خیلی شلوغه اما میام و دستی به سروروی خونه مجازیم می کشم لینکدونی هم باید مرتب بشه یه عده حذف بشن یه عده بیان و خلاصه دیگه وای چقدر کار دارم... من...حواترازحوا
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 30 آذر‌ماه سال 1390 17:01
    یلدا مبارک ! من ... حواترازحوا
  • [ بدون عنوان ] شنبه 26 آذر‌ماه سال 1390 08:17
    سفر به سرزمین عاشقانه ها - قسمت آخر ادامه مطلب... من ...حواترازحوا تمام شد ... به همین سادگی ... باروبندیل بستیم برای بازگشت ... اشک مجال نمی دهد وقتی از بیابان می گذریم و بغداد را به سمت مهران پشت سر می گذاریم . نفسم می گیرد از دلتنگی ... خداحافظ شهر اولین معشوق خداحافظ محراب اول خداحافظ کوفه ، خداحافظ سهله خداحافظ...
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 17 آذر‌ماه سال 1390 15:04
    سفر به سرزمین عاشقانه ها - قسمت هشتم ادامه مطلب ... من ... حواترازحوا امام غریب به چه کسی می گویند ؟ امام هشتم ؟ امام رضا ؟ غریب ؟ دیگر محال است ... دیگر محال است اگر بشنوم به امام رضا بگویند غریب ، غصه ام نگیرد ! درد داشت ... زیارت امروز صبح ما ، خیلی درد داشت ! سامرا ... امان از غریبی ... امان از سامرا ! غربت غریبی...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1390 21:00
    سفر به سرزمین عاشقانه ها - قسمت هفتم ادامه مطلب.... من ...حواترازحوا هنوز... عاجزم از درک وسعت وسیع عاشقی تو و خدا عاجزم از باور عشقبازی ات در یک ظهر تفتیده ! من اینجا چه می کنم دست طلب کدامیک از شما مرا به اینجا کشیده ؟ من .. تنها می گذرم ! از خیمه گاه تل زینبیه کهف العباس مقام علی اصغر مقام علی اکبر... تاب ندارم ......
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1390 16:56
    سفربه سرزمین عاشقانه ها - قسمت ششم ادامه مطلب ... من ...حواترازحوا از شهر خارج شدیم... نجف برایم رویایی شد که دیدم و گذشتم درراه کربلا ... بین راه زیارت طفلان مسلم ... فرصتی نبود ... فرصت چندانی نبود ! کوتاه و مختصرایستادیم به تماشا ... و ساعتی بعد ... اینجا کربلاست حرم امام حسین اینجا کربلاست خیمه گاه اینجا کربلاست...
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 9 آذر‌ماه سال 1390 00:47
    سفربه سرزمین عاشقانه ها - قسمت پنجم ادامه مطلب ... من ... حواترازحوا * * * مرا خواندی و کرشمه کردی ! ایستادم به تماشایت وتو خرامان خرامان دلبرانه دلبری کردی حالا خوب می فهمم ... خیلی خوب می فهمم چرا راهمان آنقدر آسان بود خواستی و خواندی و امشب هنوز مثل شب اول مبهوت بارگاهت بودم که گفتند بیایید وداع کنیم! چشمم سوخت و...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 7 آذر‌ماه سال 1390 07:29
    سفربه سرزمین عاشقانه ها - قسمت چهارم ادامه مطلب ... من...حواترازحوا * * * درجام می آویختم ، اندیشه را خون ریختم با یارخود آمیختم ، زیرا درون پرده ام ( مولانا ) ازشوق لبریزم... ولبریزتر، وقتی آنقدرسبک می شوم که می توانم باهرنسیمی به آسمان بروم می توانم پرواز کنم ، می توانم تا ته دنیا بدوم ، می توانم فریاد بزنم ... آی ی...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 4 آذر‌ماه سال 1390 23:37
    سفربه سرزمین عاشقانه ها - قسمت سوم - ادامه مطلب ... من ... حواترازحوا کاش رازش را می دانستم ! کاش می دانستم چطور بی درنگ از تمام موانع به سادگی گذشتیم... گویی دستی نامرئی جادووار ما را به سمت خود می کشاند بی هیچ درنگی از مرز گذشتیم ... حتی لحظه ای هم اضافه هدر نشد ! و عاقبت پس ازساعتها ، رسیدیم ! پنجره اتوبوس را بخار...
  • 176
  • صفحه 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • 6